نوابغ چگونه میاندیشند؟
هشت راهبرد مورد استفاده ابرخلاقان
فاینمن، فیزیکدان معروف و نابغه، معتقد بود که از طریق آموزشهای مدرسهای و دانشگاهی میتوانیم به مردم یاد بدهیم که همچون نوابغ بیاندیشند
نوشته: مایکل میکالکو
برگردان: محمدرضا میرزاامینی
(اندیشگاه شریف)
سالیان سال، پژوهشگران بسیاری کوشیدهاند تا از طریق تحلیلهای آماری، نبوغ را مطالعه کرده و به کمک انبوهی از دادهها و اطلاعات، معمای نبوغ را روشن نمایند. هاولوک الیس، در سال 1904 طبق مطالعاتی که روی نوابغ انجام داد، به این نتیجه رسید که اکثر نوابغ پدرانی بالای 30 سال و مادرانی زیر 25 سال داشتهاند و عموماً در کودکی، بیمار و رنجور بودهاند. پژوهشگران دیگری نیز مدعی بودهاند که بسیاری از نوابغ، یا مجرد بودهاند (همچون دِکارت)، یا یتیم بودهاند (همچون دیکنز)، و یا مادر نداشتهاند (همچون داروین). نهایت امر، انبوه دادهها و اطلاعات نیز چیزی را روشن نکرد. دانشپژوهان نیز کوشیدند تا ارتباط بین هوش و نبوغ را بسنجند. نتیجه این بود که هوش، نمیتواند به تنهایی موجب نبوغ گردد. ضریب هوشی (IQ) بسیاری از فیزیکدانان به مراتب بالاتر از ریچارد فاینمن (برنده جایزه نوبل) است، در حالیکه او با ضریب هوشی حدود 122 نبوغی شگفتانگیز از خود نشان داد. نابغه کسی نیست که در آزمونهای دانشگاهی رتبهی اول را کسب میکند، یا ضریب هوشی فوقالعاده بالایی دارد. بعد از مطالعات روانشناسی جوی گولفورد (در دهه 1960)، که بهخاطر رویکرد علمی خود به خلاقیت معروف شده است، روانشناسان به این نتیجه رسیدند که خلاقیت و هوش ماهیتهای متـفاوتی دارند. انسان میتواند بـسیار بـاهوش باشـد ولی خـلاق نباشد و بهعکس میتواند بسیار خلاق باشد ولی چندان باهوش نباشد.
اکثر افرادِ نسبتاً باهوش میتوانند پاسخ متعارفِ یک مسأله یا سوال را بیابند. مثلاً اگر از ما بپرسند "نصف 13 چقدر میشود؟"، اکثرمان بیدرنگ پاسخ میدهیم ششونیم. شما هم احتمالاً چند ثانیهای ذهنتان معطوف به محاسبه جواب شد و بعد باز به متن بازگشتهاید.
تفکر آفرینشگر در برابر تفکر بازآفرین
عموماً ما به روش بازآفرینی ـ یعنی برمبنای مسایل مشابهی که در گذشته با آنها مواجه شدهایم ـ تفکر میکنیم. زمانی که با مسألهای روبرو میشویم، آن را به قالبی میبریم که قبلاً جواب داده است. از خود میپرسیم: "برای حل این مسأله، چه چیزی را قبلاً در زندگی، تحصیل یا کار خود آموختهام؟"، سپس به روشی تحلیلی، مطمئنترین روش را که در تجربیات گذشتهمان جواب داده است، انتخاب کرده و بقیه را حذف مینماییم. آنگاه در چارچوبی کاملاً مشخص به حل مسأله میپردازیم. از آنجایی که براساس تجربیات خـود، به درسـتی و منطـقیبودن گـامهای روش خـود مطـمئـنیم، مغرورانه به درستی نتیجهگیریمان نیز معتقدیم. در مقابل، نوابغ به روشی آفرینشگرانه میاندیشند نه بازآفرین. آنها وقتی با مسألهای مواجه میشوند، به جای اینکه بپرسند "چه روشی را دیگران تا بهحال برای حل این مسأله به من آموختهاند؟" از خود میپرسند: "به چند روش میتوانم به آن نگاه کنم؟"، "چگونه میتوانم به روشی نو به آن بنگرم؟" و "به چند روش مختلف میتوانم آن را حل کنم؟"، آنها با پاسخهایی بسیار متفاوت، بعضاً غیرمتعارف و حتی منحصربهفرد، به مسأله جواب میدهند. یک متفکر آفرینشگر (در پاسخ به سوالی که بیان کردیم)، ممکن است بگوید سیزده (thirteen) را به روشهای مختلف میتوان بیان کرد و به راههای مختلف نیز میتوان آن را نصف کرد، مثلاً:
5/6
3 و 1 = 3 | 1
4s = THIR TEEN
2 و 11 = II | XI
8 = XIII
همانطور که مشاهده میکنید، با بیان عدد 13 در قالبهای مختلف، میتوان پاسخ داد که یکدوم سیزده، میتواند 5/6، 1 و3، 4، 11 و 2، 8 یا خیلی چیزهای دیگر باشد.
با تفکر آفرینشگرانه، شما به آفرینش تمامی رویکردهایی قابل تصور میپردازید و کمرنگترین رویکردها را همچون واضحترین رویکردها، مدنظر قرار میدهید. در واقع اراده و تلاش برای کشف تمامی روشهای ممکن ـ حتی بعد از اینکه راهی مطمئن و قطعی پیدا شده باشد ـ بسیار مهم است. از انشتین پرسیدند، فرق تو با یک فرد معمولی (متوسط) چیست؟ او گفت اگر از فردی معمولی بخواهید سوزنی را در انبار کاه بیابد، او با اولین سوزنی که مییابد کار را پایان میدهد و زحمت جستجوی کل انبار کاه برای یافتن تمامی سوزنهای ممکن را به خود نمیدهد. اما من تمام انبار را میگردم تا هم هی سوزنهای ممکن را پیدا کنم!
هرگاه فاینمن ـ فیزیکدان ـ در مسألهای در میماند، راهبردهای فکری جدیدی ابداع میکرد. او متوجه شده بود که راز نبوغش در این توانایی اوست که میتواند بدون توجه به اندیشه متفکران گذشته نسبت به یک مسأله، روشهای تازهای را برای اندیشیدن بیافریند. او در برخورد با یک مسأله بسیار "راحت" برخورد میکرد و در صورتی که جواب خود را از یک راه بهدست نمیآورد، بهراحتی چندین راه دیگر را در نظر میگرفت تا بهرحال راهی بیابد که تصوراتش را به حرکت در آورد. او بهطرز شگفتانگیزی، آفرینشگر بود.
فاینمن پیشنهاد کرد بهجای آموزش "تفکر بازآفرین" در مدارس، تفکر آفرینشگری یاد داده شود. او معتقد بود یک استفادهکننده موفقِ ریاضیات، کسی است که بتواند راههای جدیدِ اندیشیدن برای شرایط موردنظر را ابداع کند. او اعتقاد داشت حتی اگر روشهای سنتی برای حل یک مسأله، کاملاً شناخته شده باشند، بهتر است هر کس از راه خود و یا از راهی جدید، بهدنبال حل مسأله برود.
معمولاً مسأله "? = 3 + 29" را به این دلیل برای بچههای پیش از کلاس سوم دبستان مناسب نمیدانند، که نیازمند جمع پیشرفته (انتقال ارقام) است؛ ولی فاینمن معتقد بود که بـچههـای سالهای آغازین دبستان هم میتوانند با دنبال کردن: 30، 31 و 32، مسأله را حل نمایند. در واقع یک بچه میتواند با نوشتن اعداد روی یک خط و شمردن فضاهای خالی بین آنها به جواب برسد ـ روشی که میتواند برای فهم اندازهگیریها و کسرها نیز مناسب باشد. یک فرد میتواند با نوشتن اعداد بزرگتر در یک ستون و انتقال دهگان به ستون بعدی، این کار را انجام دهد یا از انگشتان خود کمک بگیرد و یا حتی از جبر استفاده نماید (2 برابر چه عددی بهعلاوه 3 میشود 7؟). فاینمن، آموزگاران را تشویق میکند تا به بچهها نشان دهند که چگونه میتوان به کمک سعی و خطا، به چند روش مختلف راجع به یک مسأله فکر کرد.
انحراف توسط منشور تجربیات گذشته
نکته قابلتوجه اینست که تفکر بازآفرین، جمود فکری افراد را تشدید میکند. در واقع ما به همین علت غالبا" در برخورد با مسایل جدیدی که مشابه تجربیات گذشته است ولی عمق ساختاری آن با مسایلی که قبلا" با آنها مواجه شدهایم، متفاوت است، با شکست مواجه میشویم. تفسیر اینگونه مسایل از دریچه منشور تجربیات گذشته (طبق تعریف)، باعث سردرگمی ما خواهد شد. تفکر بازآفرین ما را به ایدههای معمولی میرساند نه به ایدههای اصیل. اگر همواره مانند گذشته بیندیشید، همیشه همان چیزهایی را بهدست میآورید که تا بحال کسب کردهاید.
در سال 1968 سوئیسیها همانند چندین قرن گذشته، صنعت ساعت را در سیطره خود داشتند و البته همین سوئیس بود که در موسسه نیوکاتل خود، جنبش ساعتهای الکترونیکی نوین را آغاز کرد. اما در همان سالی که این اختراع جدید برای اولین بار در همایش جهانی ساعت معرفی شد، از سوی تمامی ساعتسازان سوئیسی رد شد. آنان برمبنای تجربیات گذشته خود معتقد بودند که ساعتهای الکترونیکی، نمیتوانند ساعتهای آینده باشند؛ چرا که این ساعتها با باتری کار میکردند و یاتاقان، شاهفنر و چرخدنده نداشتند. اما شرکت الکترونیکی سیکو در ژاپن، چشم از این اختراع جدید برنداشت و کوشید تا آینده بازار جهانی ساعت را متحول نماید.
در طبیعت نیز، مجموعه ژنهایی که قابلیت تغییر نداشته باشند، نمیتوانند خود را با محیط و شرایط در حال تغییر وفق دهند. زمانی ممکن است خِردی که بهصورت ژنتیکی به رمز درآمده است (نهادینهشده)، به حماقت مبدل گردد و عامل نابوده کننده حیات آن موجود گردد. فرآیند مشابهی میتواند در وجود ما، بهعنوان انسان، رخ دهد. همگی ما، مجموعهای غنی از ایدهها و مفاهیم در وجود خود داریم که بر پایه تجربیات گذشتهمان شکل گرفتهاند و ما را قادر میسازند تا زنده بمانیم و بدرخشیم. ولی اگر ما نیز خود را برای تغییر مهیا نکنیم، ایدههای معمولمان به مرور زمان کهنه میشوند و مزایای خود را از دست میدهند. نهایتاً اینکه، در میدان رقابت از حریفان شکست میخوریم و از میدان بیرون میرویم.
وقتی چارلز داروین، از سفر جزایر گالاپاگوس به انگلستان بازگشت، نمونه فنچهایی را که با خود آورده بود در اختیار جانورشناسان حرفهای گذاشت، تا بهدرستی تعیین هویت شوند. یکی از برجستهترین خبرگان، جان گولد بود. مهمترین نکته قابل توجه در اینجا، آن چیزهایی است که برای داروین رخ داد اما برای گولد رخ نداد.
نوشتههای داروین نشان میدهد که گولد او را به سراغ تمامی پرندگانی که نامگذاری کرده بود، برد. گولد، دائماً راجع به تعداد گونههای مختلف فنچ چانه میزد. تمامی اطلاعات آنجا بود ولی او گیج شده بود که بـاید چه بکند. فـرض وی این بود که خداوند یـک مـجموعه از پرندگان را آفریده است، پس بایستی نمونههای یکگونه پرنده از نواحی مختلف جهان، همه یکسان باشند. او هیچگاه بهدنبال تفاوتهای آنها (بهخاطر شرایط زیستی متفاوت) نگشت. گولد فکر میکرد پرندگانی که اینقدر متفاوت هستند، لاجرم باید از گونههای مختلفی باشند.
آنچه قابلتوجه است، تأثیرات کاملاً متفاوت این مسأله بر دو فرد است. گولد فکر کرد در مواجهه با شرایطی قرار گرفته است که باید بهعنوان یک جانورشناس و رستهشناس خبره عمل کند، نه اینکه کتاب ناگشوده تکامل را که در برابرش قرار دارد، ببیند. واقعیت این است که داروین هم نمیدانست که آن پرندگان، فنچ هستند. اما فردی که دارای هوش، دانش و تخصص بود، نتوانست آن چیز نو را ببیند. در عوض، داروین که دانش و خبرگی کمتری داشت، توانست با ایدهای که از ذهنش تراوش کرد، نوعِ نگاه جدیدی به عالم را خلق کند، که ما کاری به درستی یا نادرستی آن نداریم.
راهبردهای فکری نوابغ
نبوغ را میتوان همانند تکامل بیولوژیکی دانست که نیازمند نسلی غنی و غیرقابل پیشبینی از گزینهها و احتمالات متنوع است. به این ترتیب، این فکر است که باعث استمرار بهترین ایدهها در راستای توسعه و ارتباطات آینده میشود. جنبه مهم این نظریه این است که شما بایستی ابزارهایی برای ایجاد تنوع در ایدههایتان در اختیار داشته باشید و برای اثربخشی واقعی، این تنوع باید "کور" باشد. این تنوع کور باعث عزیمت از دانشِ بازآفرینی (حفظی) به آفرینشگری میشود.
پـژوهشگران فـراوانی قـصد تـوصیف و مستندسـازی روش تـفکـر نـوابـغ را داشتهاند. آنـان بـا مطالعه و بـررسی دفـترچـههای خاطـرات، ارجـاعات، مکالـمات و ایـدههای بـزرگترین متفکران جـهان کـوشیدهاند تـا راهبـردهای ویژه تـفکر نوابغ و الگوهای فـکری آنـان را که میتواند گسترهی حیـرتانگیزی از ایدههـای بـکر و اصـیل را بیـافریند، کشـف نمایند.
از وبلاگ تعادل ساری
|